دفتریادداشت منツ



پله ها را یکی یکی اومدم بالا،نزدیک درب خونه بودم که صداش شنیدم،کلید  درآوردم و درُ باز کردم، با چنان ذوقی به مامان گفت :عمه اومد ،با سرعت  نور پرید بغلم،کیفم انداختم روی زمین و محکم بغلش کردم، همش یه روز ندیده بودمش،صدای قلبش میشنیدم، همینطور که دستش دور گردنم بود نشستم روی کاناپه نگاش کردم و پرسیدم:کی اومدی؟ برمی گرده سمت آشپزخونه  واز مامان می پرسه :مادر من کی اومدم؟؟مامان هم در جوابش گفت:۲ ساعتی میشه.

بعد تموم شدن حرف مامان،خودش هم میگه:۲ ساعت اومدم عمه ،دوباره دستش دور گردنم حلقه میکنه  سعی میکنه با دستای کوچولوش محکم بغلم کنه.

گونه اش بوسیدم و گفتم دلم  تنگ شده واست،آروم توگوشم میگه منم دلم تنگ شده ،  بعد میگه:بریم بازی؟؟ بهش گفتم : بریم.

گذر زمان حس نشد واسم اما چند ساعتی مشغول بازی بودم با پسته و چه شیرینه دنیای معصوم کودکانه  بچه ها.

+حوالی ۸ شب چهارشنبه ۱۶ مردادماه

+یادداشت شماره ۱۰

دارم به این فکر میکنم چقدر همه چی به خودم بستگی داره.
انگشت اشاره باید سمت خودم بگیریم ،نباید برای حال خوب و بدم سراغ بازجویی  از آدمهای دنیام باشم .
این منم که انتخاب میکنم چطور روزا و زمانم طی بشه.
این منم که انتخاب میکنم زمانم را چطور و با چه کسی صرف کنم.
من میتونم هر روز کتب تخصصی رشته ام بخونم و اطلاعاتم را افزایش بدم و یه گام جلوتر برم از جایی که هستم.
من میتونم کلی کتاب جدید  بخونم و ذهن و نگاهم را باز کنم نسبت به مسائل فراتر از حیطه درس و رشته درسیم.
من  میتونم  یه موزیک شاد پلی کنم و حال خوب را تزریق کنم به خودم.
من حتی میتونم تمام مدت  دراز بکشم و خیره به سقف خاکستری اتاق باشم و هزارجور حس و فکر ناامیدانه و نچسب به خودمم وارد کنم.
مسلما من  مورد آخر نمیخوام انجام بدم .
این خود منم که میتونم تصمیم بگیرم ادم موفقی باشم یا نه .و من تصمیمم اینه هر روز حتی خیلی کوچیک سعی کنم قدم کوجیکی برای بهتر شدن حال و هوای روزهام  انجام بدم .
یادداشت شماره  ۹
 

به شروع تابستون  ۸۸ فکر میکنم، کنکوری بودم و یک تیر برام معنی نداشت.

از اون زمان به بعد اونقدررآزمون و کنکور داشتم و همچنان آزمون دارم ، که یه نکته واسم تداعی میشه وقتی آزمون دارم  ، یه عالمه استرس  تا موقع شروع جلسه منو همراهی میکنه.پس استرس داشتن ،نشونه بدی نیست فقط نباید بی اندازه بهش توجه بشه.

 اولین شبی که  قرار بود اولین کنکور زندگیم  بدم ،دخترک ۱۸ ساله ای بودم .یکی از  بدترین شب های  زندگیم شب کنکور بود. طولانی ترین شب های  زندگی من  . وجودم لبریز استرس بود ،خوابم نمیبرد ولی باید میخوابیدم تا سرجلسه کنکور لعنتی خواب آلود نباشم. تا بتونم درست جواب بدم .روز قبلش رفتیم پارک و تفریح وخوش گذرونی  اما  این ها مُسکن  رفع  استرس من نبود ،استرس عجیبی بود.انگار همین  دیروز بود.

اونقدر ازاین پهلو به اون پهلو شدم که خودم خسته بودم چرا خوابم نمیبره.ااین بی خوابی برای آزمون سال ۹۲ برای کنکور ارشد تکرار شد  ،بعداز اون برای  دو آزمون سال ۱۳۹۶ و۱۳۹۷ هم  به همبن شکل طی شد.

اما من  سال ۸۸   قرار بود  اولین کنکور زندگیم   امتحان  بدم ،و ترس از بی خوابی ، استرسم بیشتر کرد.

 اون شب رفتم پیش مامان بابا،هیچکدوممون آروم نبودیم ولی میگفتیم که آرومیم، که یه امتحان که این حرفارو نداره ما فقط خوابمون نمیبره.

مامان با حرفاش و نوازش موهام آرومم  می کرد،   بلاخره  اون شب طولانی  تموم شد ،صبح شد ،اون روز  خواهری منا سر جلسه رسوند.اون روز  به  نیمه رسید و ظهر شد و بالاخره کابوس چندساله تموم شد.

کنکوری های عزیز  ،یادتون نره کنکور همه چیز نیس فقط یه مرحله از زندگیه.فقط یکیش و اونقدر در مسیر موفقیت قراره  آزمون و کنکور  بدین که   واستون  عادی که نه، اما کمی  از استرسش کاسته میشه.

نتایج کنکور هم که  دیروز اعلام شد ، تبریک میگم به همه دوستانی که رتبه دلخواهشون کسب کردن و آرزوی موفقیت برای  همه دوستان کنکوری .

 به نکته را یادمون باشه ، کنکور بخشی از زندگی و نه همه زندگی ،اگه یه درصد نتیجه دلخواه خودتون  کسب نکردین ،ناامید نشین یادتون باشه همه ما ،وقتی خواستیم راه رفتن یادبگیریم ؛درست زمانی که  کمتراز ۳۶۵ روز   تجربه زندگی داشتیم  و هنوز شمع تولد یک سالگی فوت نکرده بودیم ،باهربار گریه با اشتیاق باز بلند شدیم  تا راه رفتن یادبگیریم

پس ناامیدی ممنوع.

+یادداشت شماره ۸

 

کاش می‌تونستم بعضی لحظه‌ها رو ذخیره کنم، اونموقع می‌شد گوشه‌ای تویِ همهمه‌های این دنیا وقتی بیقرارم حسشون کنم، درست مثل این روزای گرمِ   نفس گیر  ، اگه میشد  بتونم  اون حسو بگیرم میون دستام، چشمامُ ببندم و به جونم تزریق بشه. حتی تصور و فکر بهش هم هرچند گذرا اما حالمُ خوب میکنه.
شاید اگه اینطور بود سخت‌ترین تصمیمات هم تو شرایط بد با خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن گرفته می‌شد. 

+یادداشت شماره ۷


صبح یعنی  ، یه سلام آبی که بوی زندگی بده. صبح یعنی،  مهر خورشید خانوم توی آسمون.  صبح یعنی ،  امید برای یه شروع قشنگ.
صبح یعنی، یه معجزه، صبح  یعنی ،یه ایمان دوباره به قدرت خدای باسلیقمون که چقدر خوشگل به هستی نظم داده.
+صبح بخیر*.*
+یادداشت شماره ۶
 

براتون پیش اومده وسط یه مشکل سخت گیر افتاده باشید؟؟درست  مثل گیر افتادن توی باتلاق  که در لحظه اول فکر میکنی هیچ راه نجات و فراری نداری. باتلاق ذهنی میتونه ،یه موضوعی  باشه ،که داره روانتون رو بیمار میکنه و حتی ساعت ها باعث میشه گریه کنید یا یه واقعیت تلخ زندگی که مرورش اذیتت میکنه و .
شده بتونی تو این شرایط، موضوع رها کنی و بری کتاب بخونی ،نقاشی بکشی ،تلفن بزنی ،بری خرید یا آشپزی کنی و هزاران راه فرار ذهنی دیگه .
تا به حال شده ؟؟؟ تو اوج بودن مساله ،وانمود کنی چیزی نشده؟؟
به مغز راه فراری میدی و این راه فرار ،خروجیش عین معجزه اس.البته زیاده روی  کردن برای این دور شدن و وارد راه فرار نجات هم جالب نیست ،چون تو رو از دنیای واقعی دور میکنه  اما با رعایت تعادل عالیه:)
همیشه سعی میکنم ،از هر موضوعی بگم و به هرموضوعی که سر سوزنی علاقه دارم  دنبال کنم. دارم خودم را تقویت میکنم .
مثلا تو اوج خستگی چشمهام و آلارم مغزم که کشش درسی نداره ، یا خیلی مثل های دیگه.میرم سراغ هندفری وگوش دادن به موزیک یا 2ساعتی تایم برای تماشا فیلم ،وبعد گذر زمان در این مسیر ذهنی ،مغزم آلارم نمیده و خستگی چشمهام بکل فراموش شده.
+وقتی جنبه های مختلف شخصیتت قوی کنی،بهش بها بدی،اگه یه جایی ذهنت به بن بست برسه ،مثل یه ناجی تورا نجات میده و از اون بن بست رها میشی.
+راه نجات ذهنتون زیاد کنید*.*
+یادداشت شماره ۵

+تابستون
گرمای هوای تابستون امسال فکر میکنم  بیش از  هر زمان دیگه اس اونقدری که محاله دم ظهر و بعدظهر ها برم بیرون ،   ولی با وجود گرمای عجیب و خیلی شدید  اینروزا ، طعم خنک و یخ بستنی ،عطر مست کننده بهار نارنج و شربت گل سرخ،خِرچ خرچ کردن یخ نوشابه ای زیر دندون، آب دوغ خیار عزیز جون با عطر خوش نعناع و گل سرخ ، لباس های رنگی رنگی   و نخی خنک،خوابیدن زیر کولر با موی خیس، راه رفتن تو مسیر رودخونه که آبش خنکِ،روزای بلند  و طولانی  هر روز   ، و  یه عالمه جزییات کوچیک اما جذاب   تابستونِ که با وجود هوای گرم اینروزا جز قشنگی های اینروزایِ  که به نیمه رسیده:)
+یادداشت شماره ۴

+به وقت یکشنبه ۱۳ مرداد ماه
خودشُ مشتاق نشون داد که دوست داره کارگاه بیاد، همین اشتیاق باعث شد اختصاصی دعوتش کنم.
 جز تنها افرادی بود که از زمان کارگاه بهش گفتم ،یه جوری ۱۰۰ درصد مطمئن بودم که میاد اما ته دلم یه درصد منفی بافی میکرد که نمیاد ،اینبار هم همون ۱ درصد درست بود و نیومد.
سعی کردم از بودن در کارگاه لذت ببرم و خودمُ ناراحت نکنم، چون ناراحتی من هیچی عوض نمیکرد جز اینکه هیچی از مباحث  متوجه نمیشدم  .
جالب بود،  حتی خواهری هم متعجب بود که چرا  نیومد ، در جواب سوال خواهری که چرا نیومد ، شونه هامُ دادم بالا و گفتم نمیدونم ،اصلا مهم نیست .
کارگاه  فوق العاده بود،  دوست داشتم ، تبادل نظر و بحث و گفتگو همه شرکت کننده ها  فضا را بهتر کرده بود ، ته دلم خوشحال تر بودم که خواهری چون او دارم ‌که  مدرس   کارگاه ِ. 
کارگاه تموم شد و خواستم زودتر برم خونه،که بهم گفت می رسونمت،فندق که تماس گرفت به گوشی خواهری  و متوجه شد من پیش  مامانشم ،به مامانش میگه گوشی بده به خاله،بهم میگه:عشقم ،خاله جونم بیا خونمون، بهش گفتم باید برم  خونه،فقط صدای گریه اش شنیدم ،صدایی که تحمل شنیدنش ندارم و گفتم باشه میام اما قبلش به مادر بگم،زنگ زدم‌به مامان و طبق عادت همیشه ازش اجازه گرفتم ،هرچند می دونم‌مخالف نیست .
  وقتی رسیدم خونه خواهری، محکم بغلم میکنه و بوسم میکنه ،همون ثانیه من خوشبخترین فرد  بودم ،  لمس مهربونی فندق واسه فراموش کردن ناراحتی ته ذهنم بَس بود. .
چندساعتی پیشش بودم  بعد، بابا اومد دنبالم اومدم خونه.
رسیدم خونه دیدم پیام داده؛عذر خواهی  و یه عالمه حرف دیگه منم جواب پیامش دادم با بی تفاوتی محض  .میگفت کارگاه بعدی حتما میام و خیلی شرمنده بود از  نیومدنش.
موضوعی که اذیتم میکنه میتونست زودتر و قبل کارگاه بگه نمیتونم بیام ،هرچند  دیگه واقعا مهم نیست واسم .
+یادداشت شماره ۳

+به وقت یکشنبه حوالی ساعت هشت و نیم صبح
به نظرم باید سمتی خوابید ،  که صبح نور خورشید بزنه تو چشممون  بیدارمون کنه، چیه این آلارم گوشیا یا زنگِ کرکننده‌ی کوک ساعتا.
وقتی جایی بخوابی که صبح نور خورشید  حکم آلارم گوشی پیدا کنه ،  نور خورشید از لا به لای پرده خودشُ برسونه به صورتمون و با حس گرما بخش و انرژی خاصی بیدارمون کنه ، باید  به اندازه‌ سهم خودمون  از اون نور ، به دیگران و زندگیشون ببخشیم، شاید اگه می‌دونستیم بخشش معنوی چقدر تأثیر گذار‌تره بیشتر بهش توجه می‌کردیم . 
بنظرم با این فکر دیگه چیزی به اسم روزمرگی وجود نداره، شروع هر روز  زندگیمون با حس خوب  رقم میخوره.
یادمون نره هیچ شبی بدون روز و هیچ روزی قبل از تاریکی معنا نداره. 
+یادداشت شماره ۲

+سرآغاز
نوشتن از اون دست کارهایی که من دوست دارم، فرقی نمیکنه پشت میز بشینم و شروع کنم به پُر کردن دفتر  برنامه هام یا اینکه تایپ کنم و صفحه مجازی وبلاگ از نوشته هام پُر بشه،نوشتن از اون دست کارهای  دوست داشتنی برای من.
به ثبت رسوندن حس ها و ثبت کردن خاطرات  و حتی روزمرگی هایی که فکر نمیکنم روزی دلتنگ بشم برای مرورش.
دوست دارم اولین یادداشتم  را این‌چنین شروع کنم
به نام خالق خوبی ها و زیبایی ها
به دفتر یادداشت من، بهامین دختر زاده آخرین روزهای بهار خوش اومدین:)
+یادداشت شماره ۱

پیام  فرستاده واسه همیشه  داره میره ،  میره  جایی که آسمونش  وقتی شبِ من آسمون بالا سرم روزِ، میره  جایی که هیچ وقت نمیبینمش ،هیچ وقت .

خواستم بگم میشه نری؟؟ خواستم بگم من و باقی دوستات 

 به دَرَک  ،تو که عاشق مامانت بودی اون چی لعنتی .

ولی نگفتم فقط آرزوی موفقیتت واسش کردم.

دلم گرفته:(  
یادداشت شماره ۱۱

امروز ،روز جهانی چپ دست ،روزی که مُختَصِ   برای  ۳ درصد از مردم جهان.

  تا حالا شده ،ما ۹۷ درصد بقیه مردم جهان ،به اون ۳ درصد مردم که چپ دست هستن فکر کنیم؟؟؟  

 کافیه مثل من با دوست  چپ دستتون   صحبت کنید ،تا از آرزوهای   چپ دست ها باخبر بشی. عادت کردن های که سخت تونستن عادت کنن.

مطمئنم همه ما رو به رو شدیم  بااین صحنه ،جلسه های امتحان ،اونقدر تعداد صندلی چپ دست کم و محدود بود،که  دوستای چپ دست  به سختی  سر جلسه امتحان بودن و بعد امتحان با دست و کتف های خسته ،برگشتن به خونه.

یا اینکه   دنده ی ماشین  سمت راسته  و برای من  وتو  که راست دست هستیم راحته اما برای  یه چپ دست ،سخته.

 چپ کلیک  کامپیوتر  یا  شماره های کمکی کیبورد که سمت راسته ،د کمه ی  دوربین عکاسی،   جیب پیرهن مردونه  ،همه اینها  سمت راست و خیلی موارد دیگه

+امیدوارم روزی برسه که توجه ای به دوستان چپ دست بشه و وسایل  مخصوص این دوستان،وجود داشته باشه

+دوستان ِ چپ دست عزیز  ،روزتون مبارک.

+۲۲ مرداد  ،۱۳  Augst   ،روز جهانی چپ دست.

+یادداشت شماره ۱۳

 

دلم تنگ شد واسه قدیما، واسه روزایی که دختر بچه شش ،هفت ساله بودم، واسه کوچه بن بست کنار خونه بابا بزرگ ،واسه شیطنت کردنا و بازی کردنمون.
واسه اون حوض مربعی شکل کنار باغچه ،واسه خونه ای که خیلی وقته چراغش خاموشِ

دلم تنگ شد واسه روزای عید که  بی قرار قبلی و دعوت و هماهنگی،همه جمع بودیم خونه بابا بزرگ ،واسه جمعمون که جمع  بود.
روزای عید قربان بی اراده ذهنم میره به سال های بچگی و روزای خوب وخوش گذشته .
روزایی که بعد فوت بابا بزرگ و مامانبزرگ حکم خاطره به خودش گرفت.روزای قشنگی بود .

عیدتون مبارک*.*

یادداشت شماره ۱۲


توجه ای به نورافشانی،شلوغی و حرفای شادی نداشتم ،از دور دیدمش داره دست در دست مرد زندگیش به جلو میاد ،با لباس سفید عروس ماه شده بود، موهای طلایش،تاج قشنگش،دست گل ِ سفید تو دستش،  یه پرنسس واقعی داشت از روی فرش قرمز و ورودی سالن تالار وارد میشد،خوشحال بودم واسه خوشبختی و حال خوبش،خوشحال بودم دست تو دست  کسی داره که عاشِقشه،که واسه رسیدن بهش کم نزاشت .

شب قشنگی بود، حتی همون دقیقه های بغض و اشک عمه زهره و اشکی شدن چشمای همگی ،  حس خوب و قشنگ  عروسی را از بین نبرد.

خوشبخت  بشی دوست بچگی هام ،دختر عمه عزیزم.

+به وقت ِ جمعه ۲۵ مرداد

+یادداشت شماره ۱۴

 


بهش میگفتم عمه، اما خواهر بابا نبود ،میگفتم عمه  چون همه اهل محل عمه صداش میکردن،پیرزن لاغر اندام با قد کوتاه ،   چهره ی  مهربونی داشت ،  با همه چین و چروک کنار چشمهاو پیشونی،  لبخند به لبهاش بود ، تنها زندگی میکرد ، خونه کوچیک انتهای کوچه  برای پیرزن بود ،سید بود، همه یه جور عجیبی به  دعاهای پیرزن اعتقاد داشتن.

صبحا که میخواستم برم مدرسه از در خونه اش رد میشدم ،همیشه همون تایم صبح، با جارو تو دستش به سختی داشت جلوی در خونش را  آب و جارو می کرد،سلام  و صبح بخیر میگفتم بهش،اونم یه عالمه دعا درحقم میکرد ،گاهی  یه دونه شکلات هم بهم میداد.

عید غدیر که میشد مامان همیشه می رفت بهش سر میزد ،منم گاهی دنبال مامان میرفتم، خونه کوچیک اما دوست داشتتنی عمه قمر روزِ عید شلوغ بود و در خونه اش تمام روز باز بود برای مردم .

 ما از اون محل رفتیم و دیگه من عمه قمر را ندیدم ،چند سال پیش متوجه شدم فوت کرده.روحش شاد.

 

+ازم پرسید عیدی از سیدا گرفتی؟ یاد عمه قمر افتادم و روزای عید که خونش شلوغ میشد و اهل محل همه بهش سر میزدن ، بیاد مژگان هم افتادم   که تمام تایم ۴ سال کارشناسی،عید غدیر بهم عیدی میداد،یه اسکانس تا نخورده و چند شکلات،آخه سید بود.

+دیشب قبل از خواب نیت کردم روزه بگیرم  ،ازهمون روزه های بدون سحری و یهویی .

+عیدتون مبارک*.*

+یادداشت شماره ۱۶


عکسها داستانهایی هستند که نمیتوان با لغت آنها رو نوشت.داستان هایی ازبودن و حضور در نقطه ومکانی در زمانی که طی شده ولی با دیدن عکس میشه مرور  بشه، داستانی که روایت گر آن فقط  تماشایی است

آخ من چقدررررررررر عکس گرفتن و عکاسی دوست دارم  هرچند اونقدرها مهارت ندارم اما  با تمام  ندانستن ها و عدم اطلاع از مهارت ها  عکاسی کردن دوست دارم.

 

+19 اوت روز جهانی عکاس رو به همه عکاسان و علاقه مندان به هنر عکاسى تبریک میگم:)

+یادداشت شماره ۱۵

فرقی نمیکنه  چه آیین و مذهبی داشته باشیم ، فرقی نمیکنه آدم معتقدی باشیم یا نه،  گاهی وقتا یه شرایطی واسمون  پیش میاد که دیگه هیچکسی رو نداریم به جز خودِ خدا!
یه وقتایی توی سختیا از هر طرف که نگاه کنیم، هیچکسی دور و برمون نیست تا هزار فرسخی، حتی  اگه  کسی هم باشه  کاری از دستش واسمون  برنمیاد.
فرقی نمی کنه گمشدمون  چی و کی باشه،عشق،آبرو،آرزوهای قدیمی،حیاتِ یه عزیز،سلامتیش،سلامتیمون  یا حتی آبی که میگن اگه از جو بره دیگه نمیشه برش گردوند.
یه وقتایی هیچکس نمیتونه  اون از دست رفته رو بهمون برگردونه، هیچکس نمیتونه از چشم باد بکشوندش بیرون.اما باز یه نفر هست که میشه بهش امید بست،میشه بهش دل خوش کرد.به تهِ تهِ تهِ خطِ بی کسی که برسیم،هیچ یاور و فریاد رسی باقی نمیمونه به جز خدای بالاسرمون،خدای  که الرحم الراحمینه.
اون موقع فقط باید زانو بزنیم و دستامون بلند کنیم رو به آسمون و از ته دل بگیم: "یا رادَّ ما قََدْ فاتَ  ای بازگرداننده‌ ی از دست رفته‌ ها"

 

+یادداشت شماره ۳۳

 


حس  وصف نشدنی بعد از ادای نذر پارسال باعث شد ،فارغ از نیت نذر   و مابقی  اوضاع ،امسال هم نذر را ادا کنم،بهتر بنویسم هرسال تصمیم دارم نذر را اجرا کنم .

پنج شنبه  بعدظهر  رفتم   واسه خرید وسایل،پاک کن ،مداد ،تراش،مدادرنگی،دفتر و.

خرید برای  هفت  دانش آموز،برای هفت بچه ای که هیچ وقت نمیبینمشون اما  یه بغل آرزوی خوب   واسشون دارم، برای هفت بچه ای که حقشون مثل همه بچه ها شروع سال تحصیلی بهترین  وسایل داشته باشن،که خجالت نکشن از نداشتن یا نصف و نیمه بودن مدادرنگی هاشون .

فکر میکنم به برق چشمای اون هفت بچه وقتی بسته ها به دستشون می رسه،مهم نیست که بدونن این بسته ها چطور و از طرف چه کسیه،مهم  خوشحالی اون لحظه اس.

خدایا بهم کمک کن بتونم هرسال این نذر را بهتر از قبل ادا کنم .

 

+یادداشت شماره ۳۲


برنامه سخت و فشرده و حجم زیاد مطالب، به سرم میزنه یکم برنامه تغییر بدم و بعد درلحظه منصرف میشم  و فکر میکنم همین برنامه خوبیه وقت  و مجال تغییر برنامه نیست .

دلم میخواد با پشتیبان م کنم ولی خب اینروزا حسابی  مشغوله و نمیخوام مزاحمش بشم.

مغزم سوت میکشه ازاون سوت های قطار توی قصه ها.  کاش زمان میشد یکم کِش داد مثل  بُرش لقمه های پیتزا دیشب تا من بیشتر  زمان داشتم.ولی با اما و اگر و ای کاش هیچی تغییر پیدا نمیکنه.

 اینروزا چرا فکر میکنم  زمان دور تند مسابقه داره وخیلی زود عقربه ها ۶۰ دقیقه را دور میزنه؟؟؟

وقتی کتاب ِ تست شادی عظیم زاده که اونقدر سنگیه که یه دستی به سختی میتونم  تحملش کنم  ،  باز میکنم و با هزارتا  تست و مسئله رو به رو میشم یهو میرم تو فکر با خودم میگم اگه الان جایِ این کتاب ، یه کتابِ رمان و داستان  جلوم بودو واسه آزمون  باید میخوندمش چقدر همه چی فرق میکرد!

حتما موقع خوندنش انگیزه ی بیشتری داشتم و عشق و علاقه ی بیشتری صَرف میکردم .

گاهی وقتا یهو به خودم میام میبینم ساعت ها به سطرهای کتابِ اصول  خیره شدم و  اصلا خوب پیش نمیره مطالب.همون درسی که من  هیچ وقت رغبت نداشتم  بخونمش ،برعکس اگر مدنی بود با انگیزه تر  پیش میرفتم.

بعد با یه آهِ بلند مدادو میگیرم دستمو دوباره شروع میکنم .

"ماده 1213 قانون مدنی می گوید : مجنون دائمی مطلقاً و مجنون ادواری در حال جنون نمی تواند هیچ تصرفی در اموال و حقوق مالی 

خود بنماید، تا افاقه او مسلم باشد . ». فردی که دارای جنون ادواری است، معامله را منعقد می کند و نمی دانیم که در زمان وقوع معامله مجنون بوده یا در حالت افاقه؛ حال در اصول فقه تکلیف این مسئله چیست؟"

حجم عظیم ماده ها ،قوانین خاص،آرا وحدت رویه،فکر نکنم بهش بهتره!

 نمیخوام به نتیجه فکر کنم ،فقط نکات و ماده هارا میخونم و تست هاش را میزنم.

اینروزا ،مثل دونده ای میمونم که نفسش به شماره افتاده،پاهاش  توان ادامه نداره اما به سختی داره خودشو به خط پایان میرسونه.

زمان داره میگذره. من برم  ادامه برنامه .

 

+یادداشت شماره ۳۱


خیال قشنگی ست ،شنیدن صدای خش خش برگ ها بر زیر پاهایمان، قدم زدن دو نفره مان روی پل تاریخی شهر یا در طولانی ترین خیابان شهر کنار هم بودنمان.  خیس شدن هر دو نفرمان   زیر سقف آسمان بخاطر بارشِ ناگهانی  بارانِ پاییزی .

اما.

هنوز؛ نه تو آمده ای،  نه پاییز.

پاییز می آید چند روز دیگر می آید،اما  تو،  هنوز نیامدی!

 

+یاددشت شماره ۳۰


دَه روز به سرعت نور تمام شد ،از فردا زنجیرها و طبل ها و عَلَم ها میرن تو انبار، کم کم پارچه های مشکی با تَن شهر خدافظی میکنن، ایستگاه صلواتی سر خیابون جمع میشه ، صدای نوحه و طبل و سِنج نمیاد، شهر میخوابه و عزاداری های شبانه تموم میشه. غروب روز عاشورا ازون غروباییه که به تمام دَه روز قبل فکر میکنی و دلت میگیره، با خودت میگی یعنی واقعا از فردا شب این حس و حال قشنگ با کوچه ها و محله ها خدافظی میکنه و میره تا یه سال دیگه؟؟!! آخ که این یه سال چقد بنظر آدم طولانی میشه وقتی هنوز دلت عاشقی میخواد، دلت میخواد دوباره بویِ اسپند همه جا بپیچه، دوباره همه یکرنگ و مهربون باشن دوباره صدای لبیک یاحسین های عزادارا به گوشِت برسه و دلت بلرزه، دوباره چشات که گریون میشه بهت بگن حالا که دلت شکسته واسه ما هم دعا کن و تو توی دلت فریاد بزنی و بگی یا امام حسین همه ی آدمایی که به عشقت اومدن عزاداری ،حاجت دارن کمکشون کن و نذار کسی از اینجا دست خالی بره و مطمئن باشی که امام حسین رئوف تر از این حرفاست. تنها شب نُهم و شب دهم رفتم هیئت و حس عاشقی متفاوت تمام و کمال لمس کردم ،وچقدر بودنِ اونجا موج آرامش واسم. حرف های چندخانم کنار دستم که فقط توصیف تیپ وقیافه عزادار و آدما را دارن برام بی معناس. فقط صدای یاحسین‌گفتن اون همه عزادار ،دلم میلرزونه،خوندن روضه علی اصغر ورقیه ۳ ساله چشمم را گریون. مهم نیست واسم که آدم کنار دستم با چه پوشش و ظاهری اومده عزاداری !مهم نیست اینکه فلانی با آرایش جیغ اومده و یا لباس روشن یا اینکه چطور عزاداری میکنن،قضاوت با من و دیگری نیست. من فقط توجه ام به صدای یاحسین گفتن و به آرامی سینه زدن و یاحسین گفتن خودمه. مهم بودن و حضور در، هیئت امام حسین وحضور توی جمعِ. با خودم گفتم یعنی سال بعدم هستم؟؟ این روزارو ببینم، هستم که دوباره باخدا عَهد ببندم و بگم خدایا اگه یه سال بد بودم به حٌرمت این شبا ببخش قول میدم خوب شم، قول میدم یادم نره خوب بودنم نباید محدود به این ده روز باشه. یعنی سال بعد هستم که سرمو بالا بگیرم و بگم خدایا دیدی تونستم، دیدی خوش اخلاق بودم، دیدی دل کسی رو نشکستم، دیدی به بنده هات کمک کردم. امشب تَه مونده های بغض یک سالمو با اشک های شمع شریک میشم و با کلی دلتنگی و غم منتظر سال بعد میمونم.

+عزاداری هاتون قبول

+یادداشت شماره ۲۹


دارم فکر میکنم ، معمولا چه وقتهایی خدا رو شکر  کردم؟

بعد از نعمتهاش؟ آیا گاهی موقعی که یه چیزی نمیشه و‌ نمیخواد و‌ نمیده، شکرش کردم؟؟

مثلا مرداد ۹۶ که همه چی نشد اونی که میخواستم ،یا بهمن ماه ۹۷؟؟ یا اواخر سال ۹۵.گاهی اصرار  هام  و تلاش  کردنم  و زمین و زمان رو به هم بافتم  که بشه و آخرش نشد.

روزنه امید قلبم بهم میگه، خداوند غافلگیرم می کنه و من، می شینیم به قضاوت روزهایی که گذشت، لحظه هایی که گذشت و عمری که گذشت! 

خدا، گاهی از روش های عجیبی برای نشون دادن آینده به ما استفاده می کنه.

قبول دارم سخت میگذره، تلخ میگذره، ولی؛  ولی وقتی میگذره و من و تو که الان داری این یادداشت میخونی  ، عین شِن کف رودخونه بعد از طوفان، آرام می نشینیم کف بستر رود، همون لحظه های آرامش، به یاد لج و لجبازی های خودمون بیوفتیم. به کمی توی خلوت  خجالت بکشیم. یه کمی ذوق کنیم، یه کمی گریه. ولی بیشتر از همه، از همه وقت، از همه حال شکرش کنیم. به زبون دل. ببینیم  با ندادنش، نخواستنش، چه چیزایی بهمون  بخشیده!

 چه خوبه که  به خدا اعتماد کنیم یه چشمکی هم بزنیم به اون چیزایی که داریم و‌ مدتیه که نمیخوایم از داشتن اونها لذت ببریم!

خدایا همه امید وتوکلم به توست. خدایا دوستت دارم*.*

+یادداشت شماره ۲۸


همیشه یک نفر  باید باشد که  وقتی از زمین و زمان شاکی شدم بشود وکیل و حق را به من بدهد.حال میخواهد  حقوق خوانده باشد یا نه.حال  میخواهد حق با من باشد یا نهاصلا مهم نیست!!!!

فقط یک نفر باشد  که ترجیح مکررش ،اولویت اکیدش  به همه دنیا فقط من  باشد.

یک نفر  که  وقتی در غربت دنیا گم شدم.وقتی بغض و حجم عظیم درک و اتفاقات اطرافم سخت بود واسمبایک ."دیوانه غصه  چرا میخوری من هستم"  گفتن  ، ویران کند  همه ی دلتنگی ها ،درد ها، بغض ها را !

باید  یک نفر باشد ،یک نفر  که وقتی خسته رو به رو دنیا زانو زدم فقط با شنیدن نجوایش ، بلند شوم و باهمان دنیا تا آخر بجنگم.

همیشه باید  یک نفر باشد .

+یادداشت شماره ۲۷


صدای زنگ آیفون و خبر از اومدنش،نفهمیدم چطور خودمُ به در رسوندم ،صداش میاد با گیتار کوچیک تو دستش،بغلش میکنم همش هشت روز ندیدمش اما واسم یه عمرِ. دستش دور گردنم حلقه میکنه صورتم میبوسه،منم می بوسمش به تلافی تموم چند روزی که ندیدمش.

دونه دونه خریداش نشون میده، با ذوق راجع هر کدومش توضیح میده.بعد بهم میگه چشمات ببند، چشمام بستم ،بهم گفت دستت باز کن ،منم دستم باز میکنم ،یه عالمه صدف که تومشت کوچیکش جا داده میزاره تو دستم ، با هیجان خاصی میگه: خاله اینها واسه تو. چشمام باز میکنم به صدف های سفید تو دستم نگاه میکنم که نشونه محبت عشق کوچیکِ خودمه،فندق ِ من.

بهش گفتم اینا خیلی باارزشه واسم .میخنده و میپرسه:واقعا؟ بغلش کردم و گفتم بله واقعا*.*

یه بسته کادو هم بهم میده،بازش میکنم ، یه بلوز شلوار ِ،میبوسمش وازش تشکر میکنم . میپرسه:خاله دوست داری ؟سلیقه منه ها . لبخند میزنم و بهش میگم:عالیه.

تمام طول روز ، حتی وقتی غرق بازی بود ، بی مقدمه میومد بغلم و بوسم میکرد و میگفت دلم خیلی تنگ شده واست خاله ،هربار منم می بوسیدمش و آروم تو گوشش میگفتم:من بیشتر

یهویی حالم بد شد،بی حال افتادم روی تخت ،زانوهام جمع کردم واز درد نمی دونستم چیکار کنم ،در میزنه و میگه : میشه بیام تو؟ بهش گفتم :بله عزیزِ خاله .

می ایسته کنار تختم ،دستای کوچیکش میزاره رو صورتم ،نگرانی از تیله چشماش میفهمم،سعی میکنم لبخند بزنم ،میپرسه:حالت بده خاله؟کجات درد میکنه؟

بهش میگم :خوب میشم عزیزم ،معدم درد میکنه ، اول گونه هام میبوسه ،بعد دست میزاره روی معدم ،میگه الان دیگه خوب میشی ؟مگه نه؟

لبخند به لب های کوجولوش نمیشد با لبخند جواب نداد،لبخند زدم و گفتم بله  عشقِ خاله ،من خوبِ خوبم .

+یادداشت شماره ۲۶


سلام بر هلال محرم، سلام بر  اولین ماه قمری،ماهی که فروردین دل هاست ، ماهی که بهاری است برای بیداری ذهن ها.

 سلام بر  زمانی که نام امام حسین (ع) ورد زبانها می شود و قصه اش همه جا نقل می گردد ، قصه ای پرغصه ،قصه ی عاشورا ، قصه ی روزی که امام با هفتاد و دو تن از یاران باوفایش قیام کرد و اینک سال هاست عزادارانش سوگوارند و یادش زنده تر از همیشه است.

سلام‌ بر عاشورا؛ عاشورایی که  هزاران قصه با خود به همراه دارد.

قصه ی اباالفضل العباس(ع)، قصه قاسم،  جوان ِرشید،  قصه رقیه طفل سه ساله  ،قصه علی اکبر و علی اصغر  و  قصه ی زینب بزرگ را…

از کدام یک باید بنویسم ، از علی اصغر که دشمنانِ  بی رحم بر تشنگی اش رحم نکردند و تیری بر گلویش زدند و جویباری از خون جاری ساختند یا از رقیه که هجر پدر را طاقت نیاورد و با سر پدر نجوا کرد و نمی دانم چه شنید که آرام شد برای همیشه،آرامشی در کنار پدر؛ یا از زینبی که این همه بار مصیبت به دوش کشید اما استوار ماند…

محرم است و زنجیر ها و طبل ها  از انبار ها بیرون آورده شدن.

محرم است و برپایی  عزاداری ها .خوش بحال کسانی که هم زنجیر میزنند و هم  زنجیری از پای گرفتاری باز میکنند،هم سینه میزنند و هم سینه ی دردمندی را  از غم و آه نجات میدهند .هم اشک میریزند و هم اشک از چهره ی انسانی پاک میکنند ،هم سفره می اندازند هم نان از سفره کسی نمیبرند ،آنوقت با افتخار میگویند : 

 " یاحسین " 

خوشبحال چنین افرادی.

+یادداشت شماره ۲۵


بنظر ِ من ، برنامه ریزی جز اصل های مهم زندگیه،نه اینکه در لحظه ذهن  متوقف بشه به این موضوع که  ،برنامه ریزی فقط برای در س خوندنه ها ،نه.

هر هدف و کاری میتونه برنامه داشته باشه، اصلا باید برای هر روز  برنامه  حتی شده در ذهن ترسیم کرد،اینکه از صبح تا آخر شب چه کارهایی قرار انجام بدیم،داشتن یه پیش زمینه و برنامه باعث میشه   روز مرگی محو  بشه از هر روز ِ زندگی .

خوبیه برنامه میدونید چیه؟برنامه به زندگی هدف میده و هدف هم به زندگی امید و امید هم تلاش وتلاش هم .تلاش  خروجیش چی میشه ؟؟؟؟

تلاش ؛خروجیش یعنی  متفاوت شدن روزهامون ،نشاط و حس خوب واسه هر روز   با همه خستگی ها  که حتی ممکنه در حین تلاش ،اذیت کننده هم  باشه.

یه نکته طلایی  که من در این مدت برنامه ها  و برنامه ریزی ها  بدست آوردم  ،چه  برنامه ریزی درسی وچه حتی غیر درسی این بود که، حتی اگه برنامه ماه اول درست پیش نرفت باید فکر برنامه ماه بعد بود نه به نتیجه نرسیدن برنامه قبلی، مهم داشتن برنامه اس،هرچند برنامه قبلی  تمام وکمال اجرا نشه ،نکته اینه:)

فکرمیکنم زندگی هزار تا چرخ میخوره در ماه ،وقتی به دفتر برنامه ها نگاه میکنم؛عین خورشید  که آخرش  زمین میچرخه و باز از مشرق در میاد،کارها و برنامه های منم روبه راه میشه  و همه چی برمیگرده سر جاش*.*ا

اینروزا برنامه ۹۰ روزه دارم اجرا میکنم ،  یکم فشرده اس اما از پَسش برمیام .

زمان یکی از  آزمون  ها مشخص شد، ۸آذر ماه ،واین هشتادُ چند روز ِ باقی مونده واسه من روزهای طلایی .

این تایم ۹۰ روز ،باشگاه را دو روز در هفته میرم  که به برنامه برسم ،پیاده روی هم   اجرا میکنم به این صورت که   مسیر باشگاه تا خونه را پیاده برمیگردم  .

شما چی؟اهل برنامه ریزی و داشتن برنامه هستین؟

+یادداشت شماره ۲۴


چهل و چند روز از پاییز قشنگ و دلبر گذشت و من ننوشتم ، ننوشتم از آفتاب گرم دم دمای ظهر که خودشُ مهمون خونه میکنه و میشینه رو برگ های شمعدونی ؛ 

ننوشتم از صبحای پاییزی که با ورزش و حال خوب شروع میکنم؛ ننوشتم از سرماخوردگی بد موقعی که  ده روزی منو اذیت کرد و دوبار منو مجبور کرد برم دکتر؛ ننوشتم از مهربونی  آدمای دنیا که حتی باوجود دور بودنشون مهربونیش میتونم حس کنم ، ننوشتم از برگ ریزونای  این‌روزا ،ننوشتم از شب های بلند و سرد .آره ،چقدر ننوشتم از ثانیه ثانیه های پاییزی که امسال  از من مدام داره امتحان میگیره و بهم درس زندگی یاد میده.

ننوشتم از دلتنگی های غروب های پاییز .نه که نخواستم ،نتونستم ،کلمه ها ردیف نمیشد ، نوشتن سخت شده بود.همین‌سخت شدن نوشتن شد،  بهونه یه پیله دور خودم کشیدن. یه پیله دور خودم کشیدم  تا به پروانه تبدیل بشم ،پروانه بشم واسه رسیدن به همه آنجه که دوست دارم ،یه پروانه با بال های رنگی رنگی و قشنگ *.*

 

راستی، چقدر دور بودم از اینجا ،از نوشتن ،از  فرد فرد شما دوستای بامعرفت ،نشونه معرفتتون آمارگیر وب اعلام کرد ، ممنون که بودین ،ممنون که هستین و ببخشید اگه  نگرانتون کردم *.*

+یادداشت شماره ۳۴

 

 


وقتی  فکر میکنم  به تمام  اتفاقات روزای قبل ، به روزای خوب ُ و بد  زندگی ، میبینم چقدر همه چیز بی ارزش تر از اون بود که شب با چشم های خیس بخوابم و خودم را از نوشیدن یک فنجون چای با عزیزانم محروم کنم .
حالا که  بیشتر از هر زمانی آدم ها را شناختم و سرد و گرم روزگار به تنم خورده میفهمم که لبخند زدن و رد شدن یعنی چی  ،اینکه  نمیشه هر فردی عین من فکر کنه و موافق من باشه .اینکه بودن این تفاوت های فکری و حتی ظاهری چهره قشنگی به دنیا میده.اینکه آدمها را با همه اختلاف نظرها و عقیده باید دوست داشت .
اینکه گاهی هیچ وقت نمیشه حکمت یه سری وقایع زندگی را فهمید.
اینکه  هراتفاقی  با هزاربار مرور شدن هنوز همون اتفاقه و .‌‌
دلم میخواست همه ی دخترها و پسرهای چهارده پانزده ساله را به بهترین کافه ی شهر ببرم و به همشون بگم : ببینید زندگی همینه ! گاهی مثل همین چند طعم بستنی، خنک و شیرین گاهی مثل همین قهوه ی اسپرسو تلخ و گس .
اما یک چیزهایی دست آدم‌ نیست.انگار زندگی همینه ،زندگی یه خودآموز فردی که هر فردی  باید به مرور درس بگیره ازش ،انگار تا بارها شکست ها و پیروزی ها را درک نکنیم  متوجه واقعیت زندگی نمیشیم!
اما بنظرم زندگی سخت نیست، زندگی هرچقدر روزای سخت و تلخ داشته باشه ،روزای خوب و قشنگ  هم داره .کافیه قلقش را بلد باشیم .  وقتی اتفاقی زمینت  زد بلند بشی  و دوباره شروع کنی وقتی اتفاقی غمگینت کرد لبخند بزنی و یادت باشه لحظه های غمگین ابدی نیست و تموم میشه حتی اگه اندازی شب یلدا طولانی باشه. .
 به روزی میرسه که با خودت میگی زندگی همینه ، عین نوار قلبی که نوسان داره و نشونه حیات درست قلب همین نوسان های طولانی  نوار قلبِ زندگی هم با روزای تلخ وشاد میشه زندگی.
همینکه گاهی دیر به محل کارت برسی ؛ شیر روی گاز سر بره ؛ یا یه روز بارونی اتومبیلت خراب بشه  و  هر اتفاق خوب یا بد دیگه ، به نوعی تموم میشه و رفع ؛مهم اینه با زاویه بهتر بهش نگاه کنی.
خوشحالم که هرچه میگذره به معنای زیباتری از زندگی میرسم ،به آرامشی که حالا میدونم ساخته ی دست خودمه  و هیچ کس و هیچ چیز توانایی گرفتنش از من را نداره و حتی دلم میخواهد باز هم قهوه ی اسپرسو بنوشم هرچقدر هم تلخ و گس .

 

+یادداشت شماره ۳۵


+تاریکی مطلق اتاق کلی حرف زدم با خدا،خدایا چه خوبه هستی:)
+منتظرم اذان صبح  بشه نمازم بخونم و بخوابم و دوباره از ۸ صبح درس بخونم.
با وجودیکه تا سحر بیدار بودم  میلی به خوردن سحری ندارم.
+وقتی فهمید میخوام  روزه بگیرم گفت منم روزه میگیرم ، چشمام قلبی  شد از شنیدن تصمیمش.

+هفت روز دیگه امتحان دارم ،چهارده روز  دیگه امتحان بعدی   و حدودا سی و چهار روز دیگه هم یک  امتحان دیگه !

 

+یادداشت شماره ۳۶


وقتی   جایگاه سوم شخص مفرد به خودم میدم و تمام اتفاقات را مرور میکنم ،اینکه پسری حدود ۷سال خواستگار دختری  که،  دختر  هربارِ  بهش جواب منفی داده،پسری که عاشقِ و دختری که هیچ علاقه ای نداره ، منطقم میگه به اون دختر بگو  فرصت شناخت و زمان بده به این پسر  .
اما.
اما وقتی میشم خودم ،میشم بهامینی که از سال ۹۲ تا الان نمیدونم چند بار اما همیشه به خواستگاری های این فرد جواب رد داده و مجدد چند روزی این پسر دوباره خواستگاری کرده،ذهنم قفل میشه و احساسم میگه  بازم بگو نه !
موضوع اینه که من دوست ندارم عاقلانه محض و به دور از احساس   و با دو دوتا چهارتای منطقی جواب بدم ،موضوع اینه تحصیلات و درآمد و ماشین و خونه این پسر واسم مهم نیست ، موضوع اینه  اولین  نقطه پررنگ تو ذهنم  بهم میگه ، من هیچ  حس خوشایندی به این فرد ندارم.
این تکرار چندین بار نه گفتن سخته واسم  اما از سر ترحم هم نمی تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم  ،نه گفتن به خواستگار های قبلی راحتر بوده واسم اما تکرار مداوم نه به این فرد.

رابطه ای که قراره  بشه مبنای ساختن زندگی از نگاه من عشق و علاقه دو طرفه میخواد ،درست مثل بازی الاکلنگ میمونه .
من عشق و احساس واسم الویت ِ و موضوعی که وجود داره  صَدُمِ  درصد  این  حس وجود نداره.

عجیبه واسم ،خیلی قبل تر ها وقتی  آنشری درونم خیال رویا و پرواز داشت ،فکر میکردم  همینکه بفهمم کسی عاشقمه منم  حس متقابل دارم اما  الان فهمیدم عشق خیلی مواقع متقابل نیست و یه طرفه اس.
از صمیم قلبم دعا میکنم برای خوشبختیش .

 

#یادداشت شماره ۳۷


بچه  ها  قراره پنج شنبه بِرن کافه ، همون کافه که بعد از مدتها  شد محل جمع شدن دوستای دوران مدرسه  ، منم برنامه ریزی داشتم که بِرم ، دلم تنگ شده واسه همشون ،  واسه شیطنت های  راضیه ،واسه حرص خوردنای نگار  ،دوست داشتم نرگس را که  داره مادر میشه و بارداره ببینم .

اما ساعت امتحانم  بعدظهره و بعید میدونم برسم .

اگه امتحانم صبح بود همه چی اوکی بود واسه رفتنم، اَه!

همه هستن ، حتی راضیه   و مژگان که تهران زندگی میکنن، مریم با دختر چند ماهش میخواد بیاد ،فقط من نیستم!

با نگار تلفنی صحبت میکردم ،کلی حرص خورد که چرا قطعی نیست رفتنم ،  فکر میکرد سربه سرش میزارم ،میگفت آخه آزمون ها مگه همیشه جمعه نبود؟!

 در جواب گفتم : همیشه استثنا وجود داره ،اینبار شده پنج شنبه ،جمعه زمان آزمون بعدی که ،۸ آذر ماه دارم.

گرد شدن چشماش از تعجب میشد از بلند شدن درلحظه تُن صداش فهمید که گفت: بهااااامین  مگه چندتا آزمون داری تو؟؟

غش غش خندیدم گفتم سه تا ،جمعه آخر آذر ماهم یه امتحان دیگه دارم :|

سکوت بعد از تموم شدن این حرفم  بهم میگفت نگار  حرص میخوره درست عین  روزای مدرسه ، آخ چقدر دلم تنگ شده واسش.

قول گرفته سریع سوالای آزمون   جواب بِدم و خودمُ برسونم ،اما بعیده !

آخه بچه ها قراره  ساعت ۴کافه باشن ، من فکر کنم تا حدودای ۵ سر جلسه باشم -.-

قول دادم بعد آزمون خودم بانی یه هماهنگی دورهمی باشم .

من برم  ادامه تست ها را بخونم.

+یادداشت شماره ۳۹


کتاب  هزار و چند صفحه ای تو دستمِ،تکیه دادم‌به تخت ،نگاهم میخوره به پنجره و آسمون تاریک که شب قبل   اولین دونه های برف را فرستاد روی زمین و من از  ذوق ،خودمُ روی پشت بوم دیدم که به آسمون ته قرمز و سیاه برفی نگاه میکنم ،از شدت سرما دندون هام به هم میخوره ،نوک دماغم قرمز اما میچرخم و دوست دارم دونه های برف بشینه رو صورتم؛ فقط.فقط فراموش کردم دعا کنم! آخه عزیز میگه بارون و برف اول فصل وقتی به صورتت خورد ،دعا کنی  مستجاب میشه !سعی میکنم نیمه پر لیوان ببینم ،خدا از دعا های من باخبرِ حتی اگه به زبون نیارم*.*

 

+فکر میکنم به این چند روز ،به اتفاقات اخیر ، به بی خبری خودم از دوستام ،انگار همین‌که حتی از آخرین بازدیدشون با خبر بودم حالم خوب بود،  انگار یه چیزی کمه  .

+کارت ورود به جلسه اولین آزمون صادر شد ،تایم آزمون خوبه ،بعدظهرِ

+یادداشت شماره ۳۸


نمیدونم اگه جای جودی ابوت بودم و تو بابالنگ دراز،کدوم حرفهای نگفتمُ واست نامه می کردم ؟؟

مینشستم پشت میز  قلم و کاغذ برمیداشتمُ چی مینوشتم ؟؟ از اتفاقات اینروزا ، از دلتنگی   و بیخبری اینروزا از دوستام ، ازخودم و استرس هام واسه امتحان ،ازامتحان که دادم  یا از دو امتحان  بعدی و روز ای مهم و حیاتی واسه خودم یا  نه ، فقط از دلبری پاییزی که داره تموم میشه و فکر میکنم بهش اینروزا بی توجه شدم ،مینوشتم؟!

نمیدونم  همه اینها را مینوشتم یا نه ،ولی مطمئنم آنقدر مینوشتم ،اونقدر صغری کبری فلسفی  کنار هم میذاشتم تا آخرش  بین این همه حرف های مبهم و درهم بَرهم بفهمی،دلم تنگ شده واست !

+یادداشت شماره ۴۱


بنظرم  همین که چند لحظه همه خستگی ها و استرس ها و دلمشغولی ها بزاری کنار، بیخیال واسه خودت یه فنجون چایی دارچین بریزی ،موزیک محبوبت گوش کنی،به سکوت شهر و چراغ های روشن و خاموش پنجره ها نگاه کنی  ،لبخند یهویی به لبت بشینه با دیدن یه ستاره کم نوری که از  لابه لای شاخ و برگ درختا میشه دید،میشه یه قسمت از یه شب آروم :)

+یادداشت شماره۴۰


کارت ورود به جلسه هم منتشر شد.

بگم نگران نیستم  دروغه،بگم استرس ندارم دروغه،ولی برعکس پارسال انگار یکم پخته تر شدم ،یا شاید بهتر بگم واقع نگر .

خیلی خستم، امسال من نه تنها سه آزمون ،بهتر بگم بیش از ده آزمون زندگی ازم گرفت.

خیلی خستم  ، ولی  ادامه میدم ،دلم قرصه به خدا که میدونم هوامو داره .

نمیدونم روز جمعه ،۱۲۰ سوال طلایی  منو ردیف چندم میزاره بین رقبا ،نمیدونم من بین هشتادو شش هزار وخورده ای داوطلب جز  چهار درصد قبولی هستم یا .

فقط اینو میدونم  من ،  بهامین،برای این هدف  مصمم تر از قبلم.

دوست دارم امسال منم جز همون چهاردرصد باشم ،یعنی میشه.

 

+خدای خوبم  هوامو داشته باش من فقط تورا دارم،همه امیدم تویی.

+یادداشت شماره ۴۲


+حدودای ساعت شش بعدظهر بود که کل کتاب و کاغذ های نکات پخش شده اطرافم زدم کنار ،گفتم بَسه،ذهنم قفل شده بود؛توان نداشنم واسه خوندن.استرس و دلشوره بدی حال درونیم اذیت میکرد  ،دوش آب گرم میتونست معجزه گر حالم باشه ،ولی کارساز نبود.

توقعی نداشتم اما عجیب چشم انتظار پیام از سمت  چند نفر بودم و دریغ از یک پیام.ولی پیام استاد  م و آرزوی موفقیتش عجیب سوپرایزم کرد ^.^ و همینطور تماس پشتیبان واینکه متوجه شدم بیادمِ .

معجزه گر بیقراری دلم خدا بود،   بیش از هرچی دردل و  حرف زدن  با خدا آرومم میکرد ،وضو گرفتم ،چادر گل دار آبیم سرم کردم ،دورکعت نماز خوندم و اشک .نمیدونم اشکها از کجا بود،ولی با بغض تمام حرفامو به خدا گفتم و فقط از خودش کمک خواستم،واسه روز جمعه ای که واسم  خیلی مهم بود.

وسایلم آماده کردم و زودتر از هرزمانی خوابیدم اما چه خوابی.

مغزم شده بود آونگ ساعت ،مداوم بیدار میشدم و دوباره به خواب .

صبح قبل از صدای آلارم‌گوشی بیدار شدم ،تاریکی مطلق بود، داشتم بساط میز صبحونه را میچیدم ،که بابا  کنار میز بود گفت بیدار شدی، صبحونه ات کامل بخور واسه آزمونت.

داشتم سلام  صبح بخیر به بابا میگفتم  که مامان هم همون موقع بیدار شده بود ،  از اتاق داشت میومد سمت سالن .

صبحونه خوردیم ،نمازم خوندم ، آماده شدم ، تاکسی که شب قبل بابا هماهنگ کرده بود سر تایم اومد دنبالم ،قرآنِ به دست مامان بوسیدم و رفتم سمت حوزه آزمون.

آروم بودم آرومتر از دیروز،خبری از حال بد  شب قبل نداشتم ،مسیر و حوزه امتحان مثل پارسال بود و همه چی انگار تکرار ۳۶۵ روز قبل،همون دانشگاه،همون مسیر ،همون چهره ها.

کیفم تحویل باجه امانات دادم و رفتم سمت حوزه امتحان.

صندلی خودمُ پیدا کردم و هنوز ننشسته بودم که دختر صندلی کنار ازم سوال پرسید:آماده ای؟

  گفتم بله ،قبل ازاینکه من حرفی بزنم گفت من هم خودم آماده میبینم اما استرس دارم.

،همین سوال شد بهونه واسه حرف زدنمون  تا دقیقه های قبل شروع آزمون.

ازم شمارم خواست واسه راهنمایی کردنش ، بهش دادم، داخل جعبه عینکش نوشت و به قول خودش اونقدر باهم مچ شدیم انگار صد سال باهم دوستیم :)

 

+ازخودم راضیم اما نتیجه دست خداس و راضیم به رضای خدا.پاسخنامه پیشنهادی چک نمیکنم و الان فقط به آزمون بعدی فکر میکنم.

 

+کیفمُ که تحویل گرفتم ،گوشی روشن کردم ۸ بار بهم زنگ زده بود،خواستم زنگ بزنم خودش تماس گرفت و پرسید کجایی؟ گفتم دانشکده،گفت اومدی بیرون بیا سمت راست  اونجا منتظرتم،آخه چند روز قبل از آزمون بهم گفته بود بعد آزمون همدیگر را ببینیم.

 

+ممنون از همه شما دوستای خوبم که قبل ،بعد آزمون  جویای حالم و چگونگی امتحانم شدین*.*

 

+یادداشت شماره ۴۳


تو حال و هوای اینروزای خودم بودم یهو چشمم خورد به  تاریخ گوشه  صفحه راست موبایل ، امروز یازدهمِ .

امروز تولدشه ،تولد فرشته آسمونی من ،امروز میدونم  قلب مادرانه اش  دلتنگ اون چشمهای آبی میشه.  نمیدونم چکاری کنم که  دلتنگی امروز  اذیتش نکنه؟! 

+یادداشت شماره ۴۵


فکر  میکنم چی بگم واسه برطرف شدن نگرانیش،وقتی میپرسم خوبی  درجواب  بهم میگه آره ولی.

ولی میدونم خوب نیست  و من نگرانشم ،نگران خودش ، نگران سلامتی مادرش .

بهش میگم نذر ۴۰ روزه دعای توسل برمیدارم ،بهم میگه  ممنون که هستی .

+میشه واسه یه مادر که  قلب مهربونش  اینروزا  یکم ناخوشِ دعا کنید؟

 

+یادداشت شماره۴۴


یادم نیست جایی شنیدم یا خوندم که دوران دانشجویی آدم یه فصل گذراس ، قبل از اون  دنیا به ساز تو میرقصه اما بعد از اون تو باید به ساز دنیا برقصی.

 حالا که نزدیک  دو سالی میشه  از ایستگاه دانشگاه و دانشجو بودن پیاده شدم و  عبور کردم دارم به عمق معنای این جمله پی میبرم . 

کاش  انتخاب لحظه ها دست خودمون بود . کاش گذر زندگی مثل یک فیلم بود و میشد با یه ریموت کنترل ،عقب ببریش و جایی که  دوست داری نگهش داری ،حتی میشد لذت لحظه ها را با دو تا دکمه  بَک  و  پِلی  هی تکرار کنی . کاش میشد :( .

 اما  حیف، این ها صرفا فانتزی های ذهنمه ، گذشته ها گذشته .چه بخوایم و چه نخوایم حالا باید توی حال زندگیمون غرق باشیم با دلتنگی ها و تکرار مکررات هاش کنار بیایم .اما میشه لااقل خاطره هامونو حفظ کنیم . یا شاید بهتر از اون دوستانمونو که بخشی از خاطره های ما هستن 

 

+روز دانشجو مبارک:)

+این یادداشت پارسالِ   من  بود برای روز دانشجو!

+یادداشت شماره ۴۸


پرسشگرانه ازم میپرسه  چرا امروز اینقدر بداخلاق شدی؟!

حتی پسته هم متوجه  شده، مثل  همیشه نبودم.

من بداخلاق نشدم عزیزم ،این جوابُ بهش گفتم و  به فکر فرو میرم واقعا من اینروزا چرا اوکی نیستم؟!

دلتنگی

انتظار

آزمون

درس 

حتی سینما دیشب ،شام دسته جمعی دیشب  ،برد پرسپولیس. حالم خوب نکرد!!

 

+۱۳آذر حوالی ظهر  اوج پاییز بود

+یادداشت شماره ۴۷


توی‌درس علوم بهمون‌می‌گفتن‌که سرما وجود نداره

وقتی‌که جسمی‌گرماش‌رو از دست می‌ده می‌گن که "سرد شده" ولی‌اصلش‌اینه که کمتر گرمه.

حال‌ ما آدمها هم  دقیقاً همینطوره. "می‌دونید در واقع‌ که

حال‌ ما آدما "بد نمی‌شه. خوبیش‌کم می‌شه"!

خوبی حالتون هیچ وقت کم نشه*.*

 

+یادداشت شماره ۵۰


بهامین لطفا آرووم باش، تومگه  شب قبل آزمون همه چی را نسپردی به خدا پس ناامیدی ممنوع.

فقط واسه آزمون بعدیت الان درس بخون .

ولی آخه؟!

 

از وقتی sms اعلام  منتشر شدن کلید سوالات واسم اومد ،نگرانی بدی هجوم آورده سمتم.

میترسم .حتی نمیخوام پاسخنامه را چک کنم.

+یادداشت شماره ۴۹


خدایا ؛

گاهی مرا در آغوش بگیر . . .

وقتی در محاصره ی مشکلاتم و تنها پناهگاهم تویی

وقتی تمام تلاشم را کرده ام ، خسته ام و دلم کمی سکوت می خواهد ،

کمی آرامش ، کمی تسکین . . .

بی خبر از راه برس و مرا بغل کن

باور کن آدمِ جا زدن نیستم !

اما ؛

از یک جایی به بعد ، بگو که با هم درستش می کنیم ،

از یک جایی به بعد ، خودت برایم معجزه کن !

 

+یادداشت شماره ۵۱


شب تلخ برای من بللخره صبح شد ،شبی که برای اولین بار دمنوش واسه  بی قراری هام مرهم  نبود ،و نصف قرص آرام  بخش  شد بهونه خوابم .

شب تلخی که گریه های زیادش ،منو به دکتر کشوند .

شب تلخی که کاش مثل کابوس بود.

شب تلخی که شاید بشه نقطه شروع جدید واسه من ولی در حال حاضر دوست دارم دیروز پاک بشه  از ذهنم.

خواستم وبلاگم حذف کنم ،شاید اینکارا انجام بدم ،ولی نخواستم بی خبر برم .‌‌

شایدم ناراحتیم ته نشین بشه و روزای  آتی باعث بشه  حذف نکنم.

ولی اگه اومدین و دیدین دیگه نیستم  از من دلگیر نشید.

دوستتون دارم رفقای روشن و خاموش ،قدیمی و جدید وبم.

 


گاهی وقتا رفتن و نبودن  واسه جستجو کردن خودمونِ ،گاهی وقتا مدتی  پیله تنهایی دور خودت میکشی که بعد تبدیل به پروانه بشی

جبر  اولین روزای زمستونی اونقدری زیاد بود که غیرارادی منو دور کرد با بهامینی که تمام این مدت شناختم.

برای دوباره برگشتن به بهامینی که سعی میکنه نیمه پُر لیوان ببینه،بهامینی که لبخند زدن الویت هر روزشه ،خیلی در تلاش بودم.

سخت بود پذیرش رد شدن توهر سه آزمونی که واسم مهم بود،سختر لب مرزی بودن واسه دوتا از سه آزمون بود.

گریه کردنام ، طولانی شدن روز ها و شبها اون روزها.

وحتی چندین وچند موضوع دیگه  شد علت دوررشدنم از همه چی.

خیلی اوقات جبر دنیا قدرتمند تره و تنها راه مقابله با این قدرت  درست نگاه کردن و به نتیجه رسیدن واسه هر موضوعی که خلاف نظرمون داره پیش میره.

 

دیگه بسه نوشتن از گذشته ،مهم الان و حال خوب الانم البته منهای سرماخوردگی سختی که هنوزم خوبِ خوب از بدنم نرفته  ،سرماخوردگی که هیچ وقت  تا حالا اینقدر  سخت نگرفته  بودم و هنوزم کامل خوب نشدم  و منهای دل گرفتگی .

 

اینروزا تک بعدی هدفی ندارم و دارم واسه چندین مسیر و هدف تلاش میکنم .

اینروزا برنامه متفاوتی دارم واسه خودم.

اینروزا حالم خوب و ناامید نیستم و تلاشم ادامه میدم.

 

راستی،مرسی از همتون ،دلم واستون تنگ شده ،مرسی بابت محبت  و مهربونی هاتون

ببخشید اگه نگران شدین و مرسی یه دنیاا بابت معرفت باارزشی که در حق من داشتید،ممنون  به دفتر یادداشت من  سر زدید.

من هستم و همچنان مینویسم.

خیلی دوستتون دارم دوستان ِ خوبم:)

 

+یادداشت شماره  ۵۲


روز های بهتری می آید

چون اعتقاد دارم که روزگارِ آفتاب سوخته پوست می اندازد.

چون اعتقاد دارم  اگر غصه هست یواش یواش جاشو خوشحالی میگیره، اگه دلتنگی هست خیلی آهسته اما بالاخره دیدار رو میرسونه و اگه بغض هست به مرور لبخند ها واقعی تر میشه.

  اعتقاد دارم ، چون میدونم همونقدر که خوشحالی عمر داره، غم هم یه زمانی داره، میمیره، تموم میشه، میریزه و دوباره برگ های سبز ِ حال خوش جوونه میزنن.

 چون دیده بودم روزایی رو که تموم شد و روزگار، پوست تازه ای به خودش گرفت، شفاف، بدون لک. 

مگه میشه همیشه همینطور بمونه؟ حتی اگه داغ غصه ها روی دلمون بمونه، مطمئنم یه جایی هر چقدر دور، حال خوش روشو میپوشنه. هر چقدر دور اما در نهایت میاد و جای غصه رو پاک که نه؛ اما کم رنگ میکنه

به امید طلوع روزهای خوب

+یادداشت شماره ۵۳


موقع گوش دادن فایل صوتی انگیزیشی مربوط به موسسه ،گوینده از ایمان و باور حرف زد .ایمان و باوری که شاه کلید هر مسیر و موضوعی میشه .

ایمان و باوری که منم بهش معتقدم.

درادامه صحبت هاش ،مثالی زد که خیلی به دلم نشست .

گوینده فایل انگیزشی گفت :اگه به ما بگن شب تا صبح باید داخل اتاقی باشیم  که یه جسد وجود داره، غالب افراد از ترس و دلهره شب تا صبح پلک نمیزنن و ترس  اذیتشون میکنه ، درحالی که همه ما این علم‌ را داریم که جسد هیچ خطر و آسیبی نمیزنه اما موضوع  که وجود داره ، ما به علم خودمون ایمان نداریم .

حکایت این‌مثال خیلی  مواقع خودشُ پررنگ میکنه بین  مسائل مختلف زندگیمون.

کاش نسبت به هر موضوعی ایمان و  باور پررنگی داشتیم ،کاش.

 

وقتی پیام داد و از حال بدش گفت ، نگرانش شدم  ، فقط خواستم کاری کنم حالش خوب بشه ، بیاد این مثال و حرف گوینده نکات انگیزشی افتادم و بهش همه را گفتم اما نمیدونم  مثل من این حرف شش دُنگ قلبش را محکم کرد یا نه؟!

 

+یادداشت ۵۶


+به وقت شنبه دوازده بهمن ماه

با تلفن صحبت میکردم ،هردو افتاده بودن روی فاز شیطنت و سربه سر گذاشتن من.

من دارم تلفنی حرف میزنم و اون دو  با من در حال جنگ‌،دیگه نمیشد  ادامه بدم ،از زهرا عذر خواهی کردم و به زهرا  گفتم بعدا خودم تماس میگیرم.

هردوشون دعوا کردم  و تنبیه شدن به یه ربع رفتن داخل اتاق ، رفتم سراغ تلفن و زنگ زدن دوباره به زهرا ،صدا به گوشم میرسه مامان ازشون میخواد بیان بیرون هر دو با مظلوم‌نمایی میگن:  عمه   گفته یه ربع بمونیم اتاق،آره مادر خاله ناراحت شده از دست منُ  و پسته  .

تا من نگفتم میتونید بیاین بیرون نیومدن از اتاق بیرون.

پشیمون شدم از تنبیه اما گاهی لازمه ،باید موقعیت سنج بشن .

بعد هم  اومدن معذرت خواهی از من

الان یاده شیطنت های   جذابشون و اون خنده ها افتادم و دلم تنگ شده واسشون.

درسته  خیلی بد موقع اومدن سراغ شوخی، موقعیت این‌چنین ِ  پسته از پشت سر اومده نشسته روی گردن من جوری که هنوز گردنم‌درد میکنه ،فندق هم قلقلک میده منُ ، من چی ؛   دارم با زهرا که رابطه  و دوستی صمیمی باهاش ندارم  جدی صحبت میکنم . خدا میدونه چقدر ازش عذر خواهی کردم ،اون لحظه نمیدونستم دارم چی میگم‌ 

+یادداشت شماره ۵۴


احتمالا مسیرتون ب گرفتن گواهینامه رانندگی خورده باشه، وقتی امتحان آیین نامه قبول بشی؛ نوبت آزمون عملی میرسه، 
نوبت شما که میشه؛ نفر قبلی رو پیاده میکنن ( از ماشین میندازن بیرون ! )
سوییچ و صندلی و گاز و ترمز رو هم میدن خدمتت که ازت امتحان بگیرن .
حالا فکرش  رو بکن یکی تو نوبتش ؛ افسر رو یادش بره و جو گیر شه!
فکر کنه ماشین رو بهش دادن که مال خودش بشه  تا ابد و قرار هم نیست پس بگیرن. فرض کن جوگیر تر هم بشه پا بزاره رو گاز ،  بزنه به عابر بزنه به درخت و ماشینهای دیگه !اصلا  جاده رو بجای سمت راستش بندازه  چپ بره و بجای مستقیم، زیگزاگ بره !و اصلا اینجوری رانندگی کنه،  که تمام چراغ قرمز ها رو رد کنه و پشت چراغ سبزها وایسه و ترافیک کنه!
اصلا آزمون رو یادش بره !
چنین فرضی خنده داره نه !؟ مگه میشه ؟ مگه داریم !باور کنید هم میشه !  هم  داریم !آدمهایی که ماشین عاریه ای  زندگی رو پا به گازند و انگار قرار نیست هیچوقت پیاده شن !همه از ماشین زندگی  پیاده میشیم بعبارتی بهتر " پیاده مون میکنند . "امیدوارم با گواهینامه قبولی و خوشحالی پیاده شیم ؛نه با مردودی و شرمساری و کلی جریمه خسارتهایی ک به بار آوردیم !
اینجا دنیاست؛  شهرک آزمایش

+یادداشت شماره ۵۷


زندگی حتی همین لحظه‌ایِ که تو سردی زمستون دستاتو دور یه لیوان چایِ داغ بگیری و سردی هوا واست کمتر بشه ، چشم به دوزی  به سیاهی شب  و یه عالمه چراغ روشن  ماشین های در حال گذر  و جرعه جرعه  چای داغِ  بنوشی و گرم بشی ، ساده و قشنگه:)

 

+یادداشت شماره ۵۹


شب آرزوهاست، فکر میکنم پارسال همین حوالی ،چنین شبی  چه آرزویی داشتم!؟

فکر میکنم به آرزوهایِ  محقق شده ای  که باید بابتش خدارا هزار بار شکر کنم ، فکر میکنم  به  آرزوهایی که  هنوز آرزو باقی موندن ،فکر میکنم به  آرزوهایی که نباید اصلا آرزو میبودن 

فکر میکنم به بی انتها بودن آرزوهام و قشنگ بودنِ  یه عالمه آرزو هایِ  جورواجور  واسه زندگی .

فکر میکنم به امسال ،  به تَک  آرزوی  مهم قلبم ؛ فکر میکنم به حرف های مامانبزرگ  که همیشه میگن لیله الرغائب»  یه شب قدرِ واسه خودش  خیلی فضیلت داره قدرشُ بدون.

 فکر میکنم به  واژه الرغائب، شاید بتونم با مطالب نصفه نیمه که از دوران مدرسه از عربی بیاد دارم این‌کلمه را معنا کنم؟! رغائب جمع رغیبه اس و من ترجمه‌ای مثل: رغبت کردن را واسش انتخاب میکنم.

پس بهتره بگم رغبت می‌کنم که به سوی خدا برم. اون وقت من،  بدون توجه به آرزوم  به خاطر اسمِ این شب هم که شده رغبت  می‌کنم بیدار بمونم ،روزه بگیرم ،  که رو به خدا بایستم و  بگم ، مرسی که هستی خدای جانم

خدای قادر مطلق ،خدای الرحمن الرحیم

خدای مهربانم*.*

خدای جانم تواوضاع عجیب غریب این روزا ،روزایی که  ترس مهمون نه قلبم شده ،روزایی که  نگرانی تموم ثانیه ها همراهمِ ،این روزای  آخر سال که هنوز شور و شوق پایان سالی به خودش ندیده ،هوای همه ی ما بندگانت  را داشته باش *.*

خدای که همه من خلاصه میشود در تو.

+یادداشت شماره ۶۰


صدای اذان به گوشم میرسه؛درلحظه  به دلم افتاد یه ختم ۴۰ روزه بردارم و نیت کنم  واسه هرچه زودتر رفع شدن این اوضاع ، به خودم گفتم بهتره   از  تصمیمم بنویسم و بپرسم هرکسی که موافق در این ختم ۴۰ روزه شرکت کنه تا همگی دعا کنیم به امید  زود رفع شدن شرایط.

نیت کردم هر روز پنج بار آیت الکرسی بخونم  به مدت ۴۰ روز ،هرکسی موافقِ و دوست داره شرکت کنه ،کامنت بزاره

 

+اامی به شرکت کردن نیست اما اگه خواستید شرکت کنید بهم بگید چون میخوام بدونم چند نفر میشیم.

 

+یادداشت شماره۶۳

اسامی اعضای شرکت کننده در ختم گروهی :

-بهامین

-فاطمه عزیز

-دختر بهاری عزیز

_آقا سعید

-زهرا عزیز

-ماهور عزیز


این روزا  میتونه شبیه  یه امتحان برای همه باشه  ،یه درس و تجربه،یه  تلنگر برای ارزشِ  خوشبختی هایی که به سادگی غافل بودیم ازش  و حتی یه فرصت دوباره.

زندگی  همیشه در نوسانِ ،درس بگیریم و مدیرت ،ناامید نشیم که عمر روز های سخت هم بلاخره تموم میشه ،

ناامید نشیم که خدا بزرگه .

این مدت میشه مداوم نگرانی و استرس را به خودمون القا کنیم‌که هر ثانیه واسمون ساعت ها طول بکشه و بالعکس میتونیم  مدیرت کنیم  این روزهای سخت را ،با کارهای که حالمون را خوب کنه ،بنظرم انتخاب راه دوم بهتره.

واسه راه دوم برنامه تون چیه؟؟ 

حتی اگه برنامه نداشتی الان برنامه بنویس:) وحال این روزا را بهتر کن.

 فراموش نکن ،هیچکس غیر خودمون ناجی اینروزا نیست . برگه صفحه زندگی رسیده به فصلی که کمی سختِ ،نیازمند مراقبت و مراقب بودن ولی یادمون باشه این فصل سخت تموم میشه و دوباره روزهای خوب میرسه.

 یه خواهش دارم از شمایی که الان این یادداشت منو میخونی ،لطفا مراقب خودت باش  ،فراموش نکن همه ما فقط یه نسخه از خودمون داریم

+یادداشت شماره۶۲


+بی خوابی شبانه ،بغض و خیسی چشمام،دل گرفته  الان ، منوکشوند به بهترین محل برای نوشتنه هام ، فکر میکردم این همه نبودن هام  احتمالا باعث شده فراموش بشم ، اما یه دونه کامنت از یه خواننده که بدون اسمِ  خوشحالم کرد که هنوزم کنار من هستن دوستان واقعی تر از واقع.

+مهمون نه این روزا که نه فقط کشورم ایران ،بلکه یه دنیا را درگیر کرده  شده علت همه بد حالی ها و استرس ها و  هر حس ناخوشاینده  که سراغم  میاد اینروزا.

دلم  لَک زده واسه یه پیاده روی  تواوج روزای آخر سال ،دلم لک زده واسه  بساط  ماهی گلی ها و انواع سفره های هفت سین  رنگی رنگی  که برق از چشمم میبره و دقیقه ها منو مجذوب میکنه ،یا عمو سمنو فروش که هرسال بساطش یه نقطه خاصِ شهر اما امسال همه چی متفاوت شد،نه خبری از شور و شوق پایان سال و خرید هست ،نه خبری از دل خوش.

دلم لک زده واسه  همه  کارهایی که واقعا مصداق خوشبختی بود،اینکه بی نگرانی برم کافه و قهوه سفارش بدم ،اینکه باشگاه تعطیل نبود و من میرفتم ورزش و .

این موقع ها به خودم میگم بهامین، باید شرایط را پذیرفت و تنها مراقبت  کرد و مراقب بود ،به خودم میگم این یه آزمون واسه تجربه کردن و قوی شدن ،به خودم میگم این‌روزها هم میگذره پس صبور باش اما .

اما من‌نگرانم ،نگرانم  عزیزای زندگیم ،نگران‌دوستام ،نگران مردم .

خودم میزنم به کوچه علی چپ اما گاهی کوچه علی چپ مسدود شده و من راه وارد شدن ندارم .

به قول شیخ بهایی میگذره این‌روزا.

باید صبور باشیم  

+یادداشت شماره ۶۱


صدای اذان به گوشم میرسه؛درلحظه  به دلم افتاد یه ختم ۴۰ روزه بردارم و نیت کنم  واسه هرچه زودتر رفع شدن این اوضاع ، به خودم گفتم بهتره   از  تصمیمم بنویسم و بپرسم هرکسی که موافق در این ختم ۴۰ روزه شرکت کنه تا همگی دعا کنیم به امید  زود رفع شدن شرایط.

نیت کردم هر روز پنج بار آیت الکرسی بخونم  به مدت ۴۰ روز ،هرکسی موافقِ و دوست داره شرکت کنه ،کامنت بزاره

 

+اامی به شرکت کردن نیست اما اگه خواستید شرکت کنید بهم بگید چون میخوام بدونم چند نفر میشیم.

 

+یادداشت شماره۶۳

اسامی اعضای شرکت کننده در ختم گروهی :

-بهامین

-فاطمه عزیز

-دختر بهاری عزیز

_آقا سعید

-زهرا عزیز

-ماهور عزیز

-پشتیبان عزیز

-همراز عزیز

-آقا منصور

-روشن عزیز


صدای اذان به گوشم میرسه؛درلحظه  به دلم افتاد یه ختم ۴۰ روزه بردارم و نیت کنم  واسه هرچه زودتر رفع شدن این اوضاع ، به خودم گفتم بهتره   از  تصمیمم بنویسم و بپرسم هرکسی که موافق در این ختم ۴۰ روزه شرکت کنه تا همگی دعا کنیم به امید  زود رفع شدن شرایط.

نیت کردم هر روز پنج بار آیت الکرسی بخونم  به مدت ۴۰ روز ،هرکسی موافقِ و دوست داره شرکت کنه ،کامنت بزاره

 

+اامی به شرکت کردن نیست اما اگه خواستید شرکت کنید بهم بگید چون میخوام بدونم چند نفر میشیم.

 

+یادداشت شماره۶۳

اسامی اعضای شرکت کننده در ختم گروهی :

-بهامین

-فاطمه عزیز

-دختر بهاری عزیز

_آقا سعید

-زهرا عزیز

-ماهور عزیز

-پشتیبان عزیز

-همراز عزیز

-آقا منصور

-روشن عزیز

-زهرا عزیز


صدای اذان به گوشم میرسه؛درلحظه  به دلم افتاد یه ختم ۴۰ روزه بردارم و نیت کنم  واسه هرچه زودتر رفع شدن این اوضاع ، به خودم گفتم بهتره   از  تصمیمم بنویسم و بپرسم هرکسی که موافق در این ختم ۴۰ روزه شرکت کنه تا همگی دعا کنیم به امید  زود رفع شدن شرایط.

نیت کردم هر روز پنج بار آیت الکرسی بخونم  به مدت ۴۰ روز ،هرکسی موافقِ و دوست داره شرکت کنه ،کامنت بزاره

 

+اامی به شرکت کردن نیست اما اگه خواستید شرکت کنید بهم بگید چون میخوام بدونم چند نفر میشیم.

 

+یادداشت شماره۶۳

اسامی اعضای شرکت کننده در ختم گروهی :

-بهامین

-فاطمه عزیز

-دختر بهاری عزیز

_آقا سعید

-زهرا عزیز

-ماهور عزیز

-پشتیبان عزیز

-همراز عزیز

-آقا منصور

-روشن عزیز

-زهرا عزیز

-پرستش عزیز

-بهار عزیز


به وقتِ  اولین روز فروردین ماه ۱۳۹۹ حوالی ساعت ۷:۱۶  ،ارتباط مستقیم از حرم امام رضا،حتی الان که حدودا  دوازده روز گذشته از این قاب تصویر ،بی اختیار چشمم خیس اشک شد،بغض بدی بود حرم امام رضا اونقدر  خلوت میدیدم .

مهمون نه اینروزا که با همه کوچیک بودنش یه دنیا را درگیر کرده ،کاش دیگه میرفت.

عیدِ  امسال خبری از دید وبازدید های هرساله نبود، عید  امسال  دلتنگی  هر روز همراهمه، عید امسال و مرور  سال های قبل عجیب  حال وهوای اینروزا   را ابری میکنه واسم.

دلم تنگ شده واسه خونه عمو ،واسه شادی و الهام،دلم تنگ شده واسه شوخی های بی مزه سیاوش ،دلم تنگ شده واسه  . دلم تنگ شده واسه خیلی   خوشبختی های بزرگی که قدرش را نمی دونستم!

دورهمی ها فعلا برقرار نیست ،عید امسال برای همه متفاوت شده،اگه بنویسم  حال دلم همیشه خوبه یه دروغ محضِ،اما  جز پذیرش شرایط ،جز مراقبت ،جز در خونه بودن کاری از دستم بر نمیاد.

عید امسال و آشپزی کردن های مداوم من بخاطر دست درد بدِ مامان‌ ،تجربه متفاوتی شد برای من 

عید امسال و یه حجم عظیم از.

کرونا ،این ویروس  میکروسکوپی که با چشم دیده نمیشه با همه بد بودنش من ازش ممنونم ، ممنونم  بابتِ 

 تلنگر بزرگی که  واسه من رقم زدی ،واسه  فهمیدن خیلی مسائل،واسه خوشبختی که  ازش غافل بودم،واسه دلتنگی های اینروزا که واسه عزیزترین هام دارم ،واسه اینکه زمان متوقف شد و من ارزش خیلی  مسائل فهمیدم،واسه قدر دونستن تمام جزییات کوچیک اما جذاب زندگی.

اما لطفا دیگه برو ،من خستم از این روزا.

این‌حجم  سکوت و خواب شهر ،غمگینم میکنه.

 اینروزا سهمم از بارون خیره شدن به پنجره بارون خورده اس و دلم لَک زده واسه یه پیاده روی بارونی ،بارون بهاری امسال حقش در قرنطینه  بودن  نبود و نیست .

 به خودم  میگم ،  این روزا سخت هم میگذره و  روزهای خوب از راه میرسه، اندکی صبر سحر نزدیک .

+ فقط خداجونم منو تنها نزار،دلم گرفته بخدا خدا .

+راستی ، میدونم کمی دیر شد ،خواستم بنویسم عیدتون مبارک

 

+یادداشت شماره۶۳


نیما را آخرین روزای دی ماه شناختم، همون روزهای  سختِ برای من که وجود نیما واسم شیرینش کرد.

اواخر دی ماه بود که  سارا چند عکس واسم فرستاد ، که یکی از عکسها   برای نیما بود. سارا نوشته بود که اگه دوست دارم با موسسه خیریه همکاری کنم ،اول خواستم جواب سارا بنویسم اما درلحظه منصرف شدم از نوشتن و ترجیح دادم تلفنی  با سارا حرف بزنم .

 تلفن زدم به سارا و گفتم خیلی دوست دارم کار خیر انجام بدم ولی  توکه میدونی من پاره وقت کار میکنم و درآمدِ زیادی ندارم بابت شغلم مگر پول توجیبم که بابا هر ماه بهم میده ،مفصل واسم توضیح داد از فعالیت موسسه و اینکه نیازی  به  مبلغ خیلی زیادی نیست وخودش هم شرایطی چون من داره اما حامی یه بچه شده.

حرفای سارا قند تودلم آب کرد ،چون میتونستم به یکی از خواسته هام برسم  و موثر باشم برای یه همنوع .

به سارا گفتم با  بابا و مامان م کنم و خبرش میگم چون دوست ندارم بدون رضایت و اطلاع مامان بابا ،کاری انجام بدم ،وقتی خواستم موضوع را واسه بابا بگم مدام خدا خدا میکردم بابا رضایت بده ،  همینطور هم شد و بابا تشویقمم کرد بابت تصمیمم  و موافق بود.

مرحله انتخاب رسید ،مرحله سختی که باید بین چهار عکس خوشگل،پاک و معصوم ،  بین چهار فرشته کوچولو یکی را انتخاب میکردم،به سارا گفتم میشه  خودت بگی من  کیو انتخاب کنم آخه واسم سخته  ،گفت نه بهامین  خودت بگو  تا من به مددکار معرفیت کنم .تصمیمم واسه خودم سخت بود  ، برای انتخاب از مامان کمک گرفتم و مامان گفت نیما.

جالبِ اولین عکسی هم که از چهار فرشته دیدم ،اولیش عکس نیما بود.

نیما ، نیما خوشگل و دوست داشتنی ،هرماه مددکار نیما عکسش واسم میفرسته ،پسر ِ ۴ساله دوست داشتنی که مشکلات زیادی در خانواده اش داره‌.

الان چند ماهی که نیما واسم مهم شده و به نوعی جزیی از زندگیم شده .

مددکار نیما بهم میگه میتونم برم نیما ببینم اما دوست دارم ناشناخته بمونم واسش حداقل الان شاید زمانی برم و ببینمش  ،دوست دارم تا زمان دامادیش و حتی بعد از آن ،حامی و مراقبش باشم و از خدا میخوام کمکم کنه در این راه.

+یادداشت شماره۶۶


حکایت این روزامون خیلی جالبه.

یه ویروس کوچیک شد معلم مون، خیلی چیزا رو بهمون یادآوری کرد،
یادمون اومد که .
نظافت چقدر مهمه
تدبیر چقدر لازمه
سلامتی چقدر با ارزشه
اطرافیانمون چقدر برامون عزیزن
در کنار عزیزانمون بودن، چقدر لذت بخشه
تک تک ثانیه های عمرمون چقدر ارزش دارن
انسان چقدر ناتوانه
مرگ چقدر میتونه نزدیک باشه
این ویروس یادمون انداخت که سلامتی، امنیت و آرامش چه نعمت های بزرگی بودن و حواسمون بهشون نبود
و مهمترین چیزی که یادمون انداخت، آره مهمترینش 
این که خدا چقدر بزرگه، چه قدرت بزرگیه.
ویروسی که حتی با چشم دیده نمیشه، خیلی چیزا رو به یک دنیا یاد آوری کرد .

 

+یادداشت شماره۶۵


خواستم بنویسم  الان که بهار شده، حال دل خودت را خوب کن بی‌خیالِ خیلی‌ها،  خواستم بنویسم حواست باشه  بهار مثل پاییز نیست که به ظاهر یک فصل ِ اما انگار که یه سالِ ، بلکه بهار واقعا یه فصلِ،بهار خیلی زود تمام می‌شه، تا می‌تونی نفس بکش در هوای بهار  حتی با وجود این روزهای خود قرنطینگی
دلگیر خوبی‌های بی‌جوابت هم نباش ،تو بخاطر دل خودت مهربان باش ، تو وقتی خوب باشی روزی آدمها دلتنگ خوب بودنت میشن و فراموشت نمیکنن ،مطمئن باش ،خوبی فراموش نمیشه حتی اگه قصد داشته باشن  فراموش کنن :)
+یادداشت شماره ۶۷


سه روز از شروع  قشنگترین ماه سال گذشت!

مامان میگه من عاشق این ماهم ،لبخند میزنم میگم میفهم حست رو  مامان چون منم عاشق این ماهم.

تمام سی روز این ماه همیشه برای من حس عجیب و قشنگی تکرار میشه ،همون حس و حال سال های کمی دور.

اون موقع ها که درک درستی از روزه  بودن ،سفره سحر و افطار نداشتم اما با صدای  اللهم که از رادیو پخش میشد ، دعای قشنگی که بعدا متوجه شدم دعای ابوحمزه اس می فهمیدم ماما بابا بیدار شدن واسه سحری خوردن،باچشمهای خوابالو و موهای آشفته  عروسک به بغل  خودم را با پتو که دورم چرخ خورده بود  و  ادامه اش سر میخورد روی زمین میرفتم پیش مامان بابا.

هنوزم همون حس  را دارم .

حس خنکی هوای صبح ،آسمون تاریک که کم کم قرار روشن بشه ،چراغ های نصفه نیمه روشن همسایه ها،قاب تکرار شده تموم این سال هاست  .

این روزا که حال و هوای دلم کمی ناکوکه؛خیلی به موقع شروع شدی ماه قشنگم.

 

+خدا جونم چه خوبه هستی،خدایا چقدر خوبه که اینقدر خوبی،چه خوبه دارمت بین این همه نداشتن ها.

+هوای بعد بارون و خنک الان،سکوت عجیب و سیاهی آسمونی که  از ستارها خبری نیست ،کنج دلبر همیشه برای من ،سکوت لبریز از حرف هایی که خدا میفهمه ،قاب چند دقیقه سومین سحر ماه قشنگ من :)

 

+یادداشت شماره ۶۸


خدایا! خسته ام

چند دقیقه ای را بیا پایین!

دلم می خواهد بیایی پایین کنارم بنشینی، سَرَم را روی زانوهایت بگذارم و دو سه ساعتی را در سکوت و آرامش بخوابم.

بعد آراااام بیدار شوم. کنار هم بنشینیم، دو فنجان چای بنوشیم و باهم حرف بزنیم.

اما از آنجا که من کوچیکتر و خیلی خیلی کم طاقت هستم، اجازه بده اول من صحبت کنم. دوست دارم انقدر حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم تا تماااام این دلتنگی ها را بیرون بریزم. تماااااام ریز و درشتی که در این دل آشفته لانه کرده است، همه را باهم بیرون بریزیم. اضافاتش را دور ریخته و نگه داشتنی ها را گردگیری کنیم. 

خواسته ها

دل مشغولی ها

نگرانی ها

خدایا چه می شود
خدایا تنهایم مگذار

 

+یادداشت شماره۶۹


بیایید امشب فقط گریه و زاری نکنیم ،
 فقط الهی العفو نگوییم ،
بیایید از امشب الهی القول بگوییم ،
با خدا عهد ببندیم کسی را قضاوت نکنیم ،
آبروی انسانی را نبریم ،
پشت سر دیگران صحبت نکنیم ،
مال کسی را نخوریم ،
دنبال تجسس مشکلات دیگران نباشیم ،
ضعیفی را زیر پا له نکنیم ،
بیایید مهربان باشیم ،
فقط مهربان. 
بیایید به پروردگارمان قول بدهیم
فقط کمی " انســـــــــــان" باشیم فقط کمی.
بیایید دروغ نگوییم .

التماس خِرد

+یادداشت شماره۷۲


به آدما فکر میکردم 
یه سری از افراد دوست دارن همیشه بدونن چی میشه،یه ماه بعد  کجای زندگیشونن سال دیگه این موقع  چی شده .افرادی که  اگر تاس زندگیشون جفت شیش بشه  خیلی خوشحال میشن چون یهو دوازده پله دارن میرن بالا .
اما .یه سری  افراد دیگه هم هستن  که  کمی عجیبن.کم اند .هیجان انگیزن. آدمایی که هیچ وقت نمیخوان بدونن بعدا چی میشه.
این افراد جذابیت زندگی را به نا آگاهی  از آینده میدونن.
این دسته از آدمها اگر تاس زندگی براشون یک بیاره هم با امید میرن جلو ،چون  زندگی را مار و پله میبینن.چون اون یک میتونه اولِ یه نردبونی باشه که چندین پله میبرتشون بالا.فکر کردم دیدم زندگی منم مار و  پله ای بوده همیشه، یعنی خواستم که باشه.تاس زندگی اگه برایِ  من یک بیاره  همون قدر خوشحالم میکنه  که جفت شیش بیاد.  چون اعتقاد  دارم بعدا مشخص نیست چی بشه  پس همیشه امید هست واسه  رسیدن به اولِ یه  نردبون بلند.

 

+یادداشت شماره۷۱


امشب دلم همون نقطه همیشگی امامزاده اس،همون نقطه که سقف بالای سرم آسمون شب و نگاهم به گنبد امامزاده  بود ولی‌‌.

امشب از کنج اتاقم صدایت میکنم خدای جانم،

امشب تنهایی دعای جوشن کبیر میخونم ،امشب یه جمع سه نفر میشه مراسم دعای قرآن بر سَر.

 خدا جونم  و قتی فکر میکنم به مهربونیت ذهنم قفل میشه آخه اونقدر  بی نهایت خوب و مهربانید  که نوشتن ازش سخته.

امشب اولین شب قدر که من بهش میگم انتخاب واحد آسمونی. یه شب واسه طلب بخشش و  گفتن دعا ها و خواسته ها،امشب شب بخشش و اجابت ِ

امشب مرز آسمون و زمین یکی میشه .

امشب شب گفتن از خواسته هامون،امشب شب اجابت دعاس.

خدای مهربون من، میدونم هوامو داری ،میدونم همیشه دستم گرفتی اما میخوام بگم چون همیشه ، واسه تک تک روزها و شبهای نرسیده بازهم هوای منو داشته باش.

خدای که همه من خلاصه میشود در تو

خدای جانم میدونم ناامیدم نمیکنید که همه امیدم شمایی.

+یادداشت شماره۷۰


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها