بهش میگفتم عمه، اما خواهر بابا نبود ،میگفتم عمه  چون همه اهل محل عمه صداش میکردن،پیرزن لاغر اندام با قد کوتاه ،   چهره ی  مهربونی داشت ،  با همه چین و چروک کنار چشمهاو پیشونی،  لبخند به لبهاش بود ، تنها زندگی میکرد ، خونه کوچیک انتهای کوچه  برای پیرزن بود ،سید بود، همه یه جور عجیبی به  دعاهای پیرزن اعتقاد داشتن.

صبحا که میخواستم برم مدرسه از در خونه اش رد میشدم ،همیشه همون تایم صبح، با جارو تو دستش به سختی داشت جلوی در خونش را  آب و جارو می کرد،سلام  و صبح بخیر میگفتم بهش،اونم یه عالمه دعا درحقم میکرد ،گاهی  یه دونه شکلات هم بهم میداد.

عید غدیر که میشد مامان همیشه می رفت بهش سر میزد ،منم گاهی دنبال مامان میرفتم، خونه کوچیک اما دوست داشتتنی عمه قمر روزِ عید شلوغ بود و در خونه اش تمام روز باز بود برای مردم .

 ما از اون محل رفتیم و دیگه من عمه قمر را ندیدم ،چند سال پیش متوجه شدم فوت کرده.روحش شاد.

 

+ازم پرسید عیدی از سیدا گرفتی؟ یاد عمه قمر افتادم و روزای عید که خونش شلوغ میشد و اهل محل همه بهش سر میزدن ، بیاد مژگان هم افتادم   که تمام تایم ۴ سال کارشناسی،عید غدیر بهم عیدی میداد،یه اسکانس تا نخورده و چند شکلات،آخه سید بود.

+دیشب قبل از خواب نیت کردم روزه بگیرم  ،ازهمون روزه های بدون سحری و یهویی .

+عیدتون مبارک*.*

+یادداشت شماره ۱۶


مشخصات

آخرین جستجو ها